گفتي...
گفتي:آواز اين پرنده
مثل حضور مبهم تنهايي است
با دست خود گلوي قناري را از حجم استخواني تن كندم
گفتي : تنها
در خط استوايي هر سينه
روز ورود عشق چه رويايي است
با دست خود دريچه هر دل را
از چارچوب تنگ بدن كندم
گفتي ،دوباره گفتي:
اينجا چقدر بي تو تماشايي است
با دست خويش ،خود را در
لحظه شكوفه شدن كندم
نظرات شما عزیزان: