خدايا ديدگانم همه جا و در همه هنگام به سوي تو نگران بود
تا عاقبت آن را بستم و گفتم تو اينجايي
اين پرسش و اين فرياد كه <<تو كجايي؟>>به هزاران جويبار اشك مبدل گشت
و سيل اطمينان عالم را در بر گرفت
كه <<من اينجايم>>
هر روز كه مي گذرد ،تو مرا بيشتر شايسته آن ارمغان هاي كوچك
و در عين حال بزرگ مي گرداني
كه تمنا ناكرده به من عطا داشتي
اين آسمان و آن روشنايي،اين تن و اين جان و اين ادراك
و با اين موهبت ها مرا از خطر افزون طلبي دورم ساختي
چه بسيار زمان ها كه من سرگشته در كار خويش
عمرم را به بيهودگي صرف كردم
و چه اوقاتي كه به خود آمده و آسيمه سر به دنبال هدف خويش شتافته ام
هر روز كه سپري گشت تو با رد تمناي من
هر دم و ره گاه شايسته ام دانستي
كه به سئيت روي آورم و از اين گذرگاه ،مرا از خطر هوس هاي سست
و بي بنيان در امانم نگاهداشتي.